خودآگاهی‌ای كه روی بدنی سوار شده. این بدن اساساً حرف نمی‌زند، حرف زدن را به همان سر سپرده‌اند. فایده‌ای هم ندارد به آن توجه كنی، اساساً به آن بی‌محلی كرده‌ای، از خانه بیرونش كرده‌ای، او هم دیگر غریبه شده، با تو حرف نمی‌زند. چه زندگی‌ عجیبی باید باشد زندگی‌ای كه در آن بدن هست
بدن‌های پارچه پیچ. پنهان كردن بدن چیزی بیشتر از حجاب شده است: پنهان كردن چیزی است كه بدان بی‌توجهی شده و بابتش شرمگین‌اند، مثل قایم كردن جای ضرب دیدگی، به خصوص پنهان كردن ضرب دیدگی آن كه از تو كتك خورده تا  خشونت‌ات را پنهان  كنی. دیدن هزاران هزار بدن برهنه در آمستردام، نیویورك، پاریس، چه شعفی به همراه داشت: ژوئیسانس بیماری ایرانی! وقتی همه‌چیز به جای تن در سر مستقر می‌شود هرگز نمی‌شود سر را آرام كرد.  در زیر فشار غریب این همه اخلاقیات، چیزی كه كاملاً غیرقابل فهم شده این است كه می‌شود احساس خوب بودن داشت، با هزار كج و كوله‌گی و نقص و عیب؛ می‌شود «بود» بی‌آنكه احتیاج به قضاوت باشد، مثل بچه مدرسه‌ای مافنگی باشی میان هزار بچه‌ مدرسه‌ای مافنگی دیگر، مثل تخم مرغی در شانه‌ی تخم مرغ