تراشه‌های بدن‌اش. قاچ‌هایی بریده از تن. تمامی کلمه‌هایی که در طول سال‌ها بر اندام‌اش حفر شده. به زیر پوست‌اش تزریق شده. تمامی آن‌ها را باید مثل‌ موهایی که زیر پوست گیر می‌کنند با سنجاق بیرون بیاورد. لذتی که از آزادی هر کدام به دست می‌آورد و رنجی که می‌برد تا هرکلمه را در گوشت بیابد. به سطح پوست علاقه‌مند است و از گوشت بیزار. اما از زمانی که کلمه‌ها در گوشت‌اش فرو می‌روند و در مغز استخوان رسوخ می‌کنند به ماهیچه‌ها هم علاقه‌مند شده. ماهیچه‌ها هم کارند و هم کلمه.

کلمه‌ها در داخل تن سقوط می‌کنند. بعضی کلمه‌ها در خون حل نمی‌شوند. در رگ گیر می‌کنند. مثل پلاتین به استخوان پیچ می‌شوند. برای شکسته‌بندی استخوان شکسته. پوست‌اش فریاد می‌کشد. ماهیچه‌ها دندان‌کروچه می‌کنند. دکترش می‌گفت از بس دندان‌هایت را بهم ساییده‌ای دندان‌هایت ساب رفته. 
شعر را لازم نداری برای اين‌كه لحظه‌هايی خوب را به اشتراك بگذاری، به شعر احتياج داری تا نميری. تا بدانی كه قابليت‌هايی در تو هست، قابليت‌هايی برای انسان بودن، دست‌كم برای لحظاتی، دست‌كم در ذهن. تا كودكی از جهان متنفری، برای آن‌كه آن‌چنان نيست كه بايد باشد، وقتی بزرگ‌تر می‌شوی بيزاری از اين‌كه نمی‌توانی تغييرش دهی، وقتی بزرگ می‌شوی مأيوسی از اين‌كه تغييرش چيزی را عوض نمی‌كند 
ناتوانی از پاسخ دادن، عجز بزرگ زندگی است. مجموعه‌ی پيچيده‌ای كه حرفی را از خود بيرون می‌دهد و تو نمی‌توانی پاسخ‌اش را در او فروكنی


هیچ چیز آرامش بخش‌تر از نقص نیست. نقص یعنی این‌كه همچنان كاری برای كردن هست. همچنان كاری از دست‌ات برمی‌آید. كه همچنان انسانی. ولی ضمناً نقص در جمع قابل تحمل است، تعداد زیادی نقص چیز عظیمی می‌شود، اما نقص در تنهایی، نهایت استیصال است. هنگامی كه مردم حاضر نیستند ذهنیت‌هاشان ساحتی را می‌سازد كه زیستن در آن ممكن نیست. جهنم، نبودِ دیگران است  در عین حضور ردپای آن‌ها. غاری متروك پر از مثال‌ها و نقش‌ونگارهای دیوار.
جهنم موزه‌ی متروك است، ادعای كمال همه‌چیز، پنهان كردن رنج


خودآگاهی‌ای كه روی بدنی سوار شده. این بدن اساساً حرف نمی‌زند، حرف زدن را به همان سر سپرده‌اند. فایده‌ای هم ندارد به آن توجه كنی، اساساً به آن بی‌محلی كرده‌ای، از خانه بیرونش كرده‌ای، او هم دیگر غریبه شده، با تو حرف نمی‌زند. چه زندگی‌ عجیبی باید باشد زندگی‌ای كه در آن بدن هست
بدن‌های پارچه پیچ. پنهان كردن بدن چیزی بیشتر از حجاب شده است: پنهان كردن چیزی است كه بدان بی‌توجهی شده و بابتش شرمگین‌اند، مثل قایم كردن جای ضرب دیدگی، به خصوص پنهان كردن ضرب دیدگی آن كه از تو كتك خورده تا  خشونت‌ات را پنهان  كنی. دیدن هزاران هزار بدن برهنه در آمستردام، نیویورك، پاریس، چه شعفی به همراه داشت: ژوئیسانس بیماری ایرانی! وقتی همه‌چیز به جای تن در سر مستقر می‌شود هرگز نمی‌شود سر را آرام كرد.  در زیر فشار غریب این همه اخلاقیات، چیزی كه كاملاً غیرقابل فهم شده این است كه می‌شود احساس خوب بودن داشت، با هزار كج و كوله‌گی و نقص و عیب؛ می‌شود «بود» بی‌آنكه احتیاج به قضاوت باشد، مثل بچه مدرسه‌ای مافنگی باشی میان هزار بچه‌ مدرسه‌ای مافنگی دیگر، مثل تخم مرغی در شانه‌ی تخم مرغ
دسته‌ای از آدم‌ها كه شب‌ها نمی‌توانند بخوانند. بچه‌ها هم همین‌طورند. برایشان داستان می‌خوانی تا بخوابند. از مرگ بیزارم كه می‌خواهم بیدار بمانم؟ ذهنی كه متنفر است از این‌كه زنجیره‌ی بیهوده‌ی افكارش را قیچی كند. ذهنی كه نمی‌تواند زنجیره‌ی به هم پیوسته‌ی افكارش را تاب بیاورد. ذهنی كه از بی‌نظمی جهان بیزار است و نمی‌فهمد كه چرا بیزار است هنگامی كه همه‌چیز از جمله خودِ این ذهن برپایه‌ی بی‌نظمی بنا شده. ذهنی كه هشیاری خودش را دوست دارد، ذهنی كه داستان‌های پیش از خواب را دوست دارد و داستان به هم می‌بافد، ذهنی كه بی‌وقفه تعبیر می‌كند،‌ همه‌چیز را از جمله خودش را، و از سختگیری خودش نسبت به خودش هراس دارد، و در بی‌عملی یخ‌زده بر جای می‌ماند.
به روز ابری و کار تکراری و افسردگی حسادت می‌کنم.
گروهی از آدم‌هایی که دور هم در پارک نشسته‌اند و حتا هنگامی که همه‌چیز فراهم است نمی‌توانند با هم حرف بزنند. ناتوانی حرف نزدن پس از سال‌ها به درون منتقل می‌شود مثل زبان‌بریدگی. این زبان‌بریدگی‌ِ همه‌ی کسانی که دوست‌شان دارم یا می‌شناسم‌شان.  این عمقِ عمقِ کثافت. این جذب کردن تمامی فشار، تمامیِ خشونت، این جذب دیوانگی در شبكه‌ي فكر.
به روز ابری و کار تکراری و افسردگی حسادت می‌کنم.
 حرف زدن با آن‌هایی که صرفاً نگاهت می‌کنند. صرفاً از تو می‌خواهند که متحول‌شان کنی یا تنها‌شان بگذاری. تمامی تماشاچیان غریو می‌کشند. از درون متن به بیرون خیره می‌شوند. مکث می‌کنند، سکوت می‌کنند، واژه‌ها را تغییر می‌دهند، جهانی می‌سازند که نمی‌شود در آن زیست، حرف زد، یا بی‌ترس میز را دستمال کشید. در هر کدام از این اشیاء رقصی هست که مرده.


شاهرگ‌های مغزت که باز می‌شوند چیز تازه‌ای نمي‌فهمي. قهقهه‌های خنده‌ات که بر سقف دایره‌های خاکستری رسم می‌کند چیز تازه‌ای به تو نشان نمی‌دهد. اگر می‌توانستم پوست بدن‌ام را می‌تراشیدم یا چیز تازه‌ای را  کسر می‌کردم. امعاء و احشایم را بیرون می‌کشیدم و روی میز می‌چیدم: من تنها پشت میز است که می‌توانم فکر کنم. تنها بدون احشایم فکر کرده‌ام.
  این شیوه‌ی عجیبی از نجابت است، رنج بردن مثل بیمار بسیار نظیفی با لباس آبی متمایل به سفید. بی‌شباهت به رنگ مداد نيست: مداد حتا اگر رنگي باشد هیچ‌گاه وقیح نیست حتا اگر چیزی وقیح را نشان دهد. هیچ چیزی وقیحی جز فرومردگی سینه‌هایی که پر و خالی می‌شود وجود ندارد.
  هیچ اندامی کامل نیست. برای لحظه‌ای و در حالتی زیباست. هرچند هيچ‌گاه نخواستم اين را بپذيرم. کنجکاوی عجیبی به هرگونه کمال سینه‌های زنانه. در میان چهار ابر. منی که عاشق سینه‌های زنانه‌ام می‌توانم ساعت‌ها زنی را از روی شانه‌اش نگاه کنم. انحنای گردن‌اش را نگاه کنم. محل پیوند دو انگشت‌اش را. زنان را با نگاهی کاملاً امن نگاه می‌کنم. برای این هستم که بخش‌های کوچکی از دیگران را نگاه کنم. هرگز نمی‌توانم ساق پا و شانه‌های کسی را با هم ببینم. ذهنم چیزها را با دست‌هایی ملایم می‌گیرد. چشم‌هایش را درآورده‌اند. با نهایت دقت و در مدت زمانی بسیار طولانی. لحظه لحظه‌اش را شاهد بودم و به دقت دنبال می‌کردم. در شانزده‌سالگی هم می‌دانستم که آن‌ها را بیرون آورده‌اند. هرچند همان زمان هم چیز‌ها را در میان ابر می‌دیدم.
 تنها اندام زنان است که روشن و واضح می‌بینم. مثل لحظه‌ای بسیار روشن و ناگهانی که تصویر پس از اختلالی طولانی ناگهان واضح می‌شود.
 این یا آن زن را نمی‌شناسم. زنان را نمی‌شناسم. فقط یک زن را می‌شناسم. تنها دوستی از ورای فاصله را می‌شناسم. یا نمی‌شناسم. می‌گوید: زنان بهترین دوست‌اند چون هرگز نمی‌شود نزدیک‌شان شد. حتا زمانی که از میان‌شان گذشته باشی. نزدیک ندارند. حتا زمانی که از درون چشم‌هایشان به بیرون نگاه کنی. زنان درون ندارند، همه‌ی جهان را با درون پوشانیده‌اند. می‌گوید: درباره‌شان می‌توان سخن گفت چون نمی‌توان درباره‌ی یک زن سخن گفت. من او را باور نکرده‌ام، باورم را برای چیزهای بسیار اندکی کنار گذاشته‌ام. مثلاً برای این‌که چشم‌هایم را بیرون آورده‌اند. یا این‌که ردی از چیزی به جای نمی‌ماند. نوشتن همین علاقه‌ی عجیب به برجای گذاشتن رد است.
 کسان بسیار معدودی با حرمتِ شهوتِ عمیقی که در تک‌تک اشیاء این شهر خوابیده آشنایند. معدودی که چون فرشته‌ی سینه‌های باز از کنارشان می‌گذرد با خشم به آن‌ها نگاه می‌کند، چون بیش از اندازه امن‌اند. چه‌ دوست می‌دارم به زندگی زل بزنم که یقه‌هایش را بالا می‌زند، قدم‌هایش را تند می‌کند و با معصومیتی زنانه از جنایتی مهمل دور می‌شود. اگر صرفاً می‌توانستند پنجره‌هایشان را باز کنند و پیش از آن‌که از خم کوچه بپیچد با نگاه‌هایشان به او فشار بیاورند. 
 کاش می‌شد شقیقه‌اش را به سنگفرش کوبید.  
لحظه‌های خوشبختی پراکنده. برای مثال هنگامی که بعدازظهر از خواب بیدار می‌شوی و هیچ‌چیز پیش‌رو و پشت‌ سرت وجود ندارد. در سکوت و سرما و آرامشِ خلأ مطلق. می‌نویسی تا رد پاهایت را بیشتر کنی. تا برای خودت و دیگران بسط دهی. یکی دو نفر.
زمانی که بارانی که پشت پنجره‌ات می‌بارد ارتباطی با درون اتاق تو ندارد. دقایقی چند می‌توانی بنویسی، تا ماشین لباس‌شویی‌ات پر از آب می‌شود. تا کتری‌ات سوت می‌زند. تا در خانه‌ات را باز می‌کنند.
خانه! خانه! کسی چیزی نمی‌گوید. متن را به قصد ارتباط نمی‌نویسند. ارتباط!
 چهارنفر با دست‌بند کشان‌کشان می‌رفتند. ما خود چهارنفری دست یکدیگر را گرفتیم.
 پاهایش را باز می‌کند تا کودکی بیرون بیاید. این صحنه را حذف کرده‌اند. دهانش را باز می‌کند تا آن را در دهان‌اش جای بدهد. این صحنه را حذف کرده‌اند. سینه‌اش را فشار می‌دهد تا شیر بدهد. یا ندهد. تا ندهد.
 مردی که هیچ هیچ هیچ هیچ ندارد. مردی که نمی‌داند که هیچ‌اش را کجا گذاشته. که به راه رفتن در سرما و به احساس بدبختی حسادت می‌کند. به صحنه‌های دیگر فیلم حسادت می‌کند. به حسادت حسادت می‌کند. که نمی‌تواند حسادت کند. شانه‌های پهن دارد. بدون چشم، بینی، بازو، ساق، دهان و مقعد.
 فرار به جلو. احمد نيكوسرشت. دم‌کنِ چای آویزان از کابینت. کره‌ای فلزی با بستِ توری. پاروکشی سالیانه میان کیمبریج و آکسفورد بر روی جلد. خنده‌های کوچک مکتوب. خنده‌های بزرگ تولیدی. اما به این دقت کنید،‌ شما بهتر از هرکس دیگر زندگی می‌کنید. مثلاً الآن حاضرید جای خانم دولتی باشید؟ هزار سال!
 دقت کن، بدین ترتیب ارضاء می‌شوی. اینجا که می‌بینی دهانه‌ی اصلی رحم است. هنوز خط جدید مترو به اینجا نرسیده. ناف‌اش را به سمت پایین حفر می‌کنند. کارگران مشغول کار. دست‌کم علامت‌اش هست. تنها کار دیگری که می‌تواند انجام دهد خودارضایی است. من که هیچ‌گاه نفهمیده‌ام. روبه‌روی دریاچه می‌نشینم و به درون آن سنگ پرت می‌کنم. کاری هم ندارم. نمی‌فهمم. اما او چه؟ روبه‌روی دریاچه که می‌نشیند دریاچه پر از خون می‌شود. دهانه‌ی رحم همینجاست. گلوی تک‌تکِ این‌هایی که روسری‌هایشان را درآورده‌اند و به دوربین زل زده‌اند همینجاست. تا پیش از آن‌که خشونت به همان‌جایی برشان گرداند که بوده‌اند.
 چرا نقش دیوانه را بازی نمی‌کنی تا تبرئه‌ات کنند؟ باور کن آشنا نداریم.
 حرف؟ نه نزده‌ایم. این روزها فقط تماشا کرده‌ام. می‌آیند و حرف می‌زنند. کمک می‌کنم تا حرف بزنند. کمک می‌کنند تا حرف بزنم. حرف که می‌زنم بی‌پایان است. تحمل می‌کنند در عین تأیید. باعث می‌شود که نخواهی حتا آن‌چه را می‌خواهی بشنوی بشنوی. همه‌چیز را باعث می‌شود. این را فقط با سکوت می‌توان تحمل کرد. این یکی می‌گوید هرچه را که درونم است بر بوم نقاشی می‌کنم. آن یکی درونش را به صورت استادش تف کرده‌ است. مجبورش کرده‌اند پاکش کند و دوباره در دهانش بگذارد. با رنگ قرمز نقاشی می‌کند. اما خبر جدید این است که قرمز شره کرده در نقاشی‌ها ممنوع شده. به کاربردن رنگ صورتی در مقیاس وسیع هم همین‌طور. همه می‌خندیم. هرچیزی که شباهتی به سینه‌ی زن داشته باشد ممنوع شده. این دیگر نه! می‌خندیم. دایره‌ای با نقطه‌ای در مرکز آن.
 با نجابت تحمل کن. خطی قرمز بر روی سینه‌ات رسم می‌کنیم. همین.
 از من بشنوید. من دیدم که سینه‌اش را بریده بودند. 

در استیصال مطلق می‌نویسد. استیصال مطلق چگونه چیزی است؟ این‌که نتواند بنویسد.

چنان به نکبت خو کرده‌ام که کوچکترین کاری که انجام می‌دهم هیجان‌زده و عصبی‌ام می‌کند. درست مثل نخستین‌ تکان‌های یک مریض که می‌تواند عضوی را از نو تکان دهد.

می‌گوید: نوشتن به خودی خود کهنه است. امر نو به کلام در نمی‌آید. حوصله‌ی خواننده از هر متنی سر می‌رود. راست می‌گوید. اما می‌خواهم حوصله‌ی خواننده‌ام را سر ببرم.


جمله‌ی پیش را که ننوشتم از سر استیصال مطلق بود.

 

گذشته‌ات که به سوی‌ات خیز برمی‌دارد. لحظه‌هایی که حتا نمی‌توانی در افسردگی، فاجعه، یا خود واقعیت استراحت کنی. فاجعه دست‌کم این حسن را دارد که همان‌ چیزی است که هست. بیشتر نیست، چیزی از آینده‌ نمی‌گوید، محکوم‌ات نمی‌کند. از تو می‌خواهد که تحمل‌اش کنی. به تو وعده نمی‌دهد. از تو نمی‌خواهد که چیزی را پیش‌بینی کنی. به تو اجازه می‌دهد که نترسی. ترس، همواره از چیزی است که روی نداده است.
چه طور ممکن است آن‌که دوست‌اش داشته‌ای بدل به هراس‌ شود. چه طور آن‌چه می‌شناسی بیشتر فراری‌ات می‌دهد آن‌چه تصوری از آن نداری. یا از آن بیزاری.
به وضوح بی‌معنایی را از من دریغ می‌کنند. این کار بدین راحتی از آن‌هایی برنمی‌آید که زندگی‌شان اساساً بی‌معناست. آن‌که معنا را خوب می‌شناسد خوب می‌تواند آن را از تو دریغ کند. یا که بدزدد.
جرأت تحمل اعتقادات خود را داشتن. جرأت تحمل اخلاقیات خود را داشتن. به اخلاقیات دیگران مدت‌هاست بی‌اعتنا شده‌ام.
توان فحش دادنِ فرد شرمگین. توان فروریختن هزار امکان برای حفاظت از دست‌کم یک امکان موجود. جرأت محافظه‌کار بودن برای فردی که چیزی برای از دست دادن ندارد.
خوشایندیِ سردرد. خوشایندیِ خستگی. خستگی بی‌حد. خوشایندیِ بی‌مسئولیتی در جایی که هر لحظه‌ی زندگی‌ات صرفاً زمانی که با مسئولیتی گره می‌خورد قابل تحمل می‌شود. توان باز نگه داشتن پلک‌هایت بین دو فروافتادن.
جرأت شاعر بودن در جایی که کثافت هم واقعی جلوه نمی‌کند. در جایی که تخیل کثافت است.
نفس کشیدن در جایی که نفس کشیدن زخم‌های گلویت را به تو یادآوری می‌کند. آرامش پر کردن گلویت از خون. آرامش لمسی زخم. کندن‌ِ رویه‌ی زخم‌های قدیمی.
لذت رد پا بر جا گذاشتن بر کاغذ در جایی که رد پاها محو می‌شود. لذت اندیشیدن به وضعیتی که فراموش کردن‌اش رنج‌بار است. لذت گریستن در جایی که به آب احتیاج داری. خستگی خوشایند چشم‌ها.
و بعد: هراس. هراس از سردرد پس از حمله‌های خشم. هراس از خلأ پس از لحظه‌ای امیدوار بودن. هراس از شدت بعد از فرج. هراس از آن‌چه تحمل‌ناپذیر است، از آن‌چه کثافت است و نمی‌توان صرفاً در اعتقاد خیساند و نرم کرد. هراس از ناتوانی از تحمل خود، هراس از بی‌ایمانی به مرگ.
آنان‌که دیگران را به کاری وادار کرده‌اند نخست امید به آرامش پس از مرگ را از آن‌ها گرفته‌اند.
چه کلمات معدود و نارسایی برای عمق درد، برای فاجعه و علی‌الخصوص کثافت هست. این کمبود کلمه یعنی چه؟ این کثافتِ کثافت.
انسانی در هیئت بسته‌ای از کاغذ نخودی رنگ. قدیمی. با بندهای بسته بر آن در قسمت مفاصل. با قفسه‌ی سینه‌ی پاره پاره. انسانی برای موومان چهارم سمفونی دهم دورژاک. انسانی که چرخ‌های ارابه بر او می‌گذشت. با دو قلب. 

 چه طور می‌توان نخندید؟ چه طور می‌توان دم نگرفت؟ با این آهنگ. انسانی که در لباسی قهوه‌ای و سبز سر را به عقب پرت می‌کند. انسانی که فراموش نمی‌کند. هر رهگذری برگی از کاغذ را از درون او برمی‌دارد. 

 مکانیسم‌ ناله. مدام پرسیدن که چرا خوشبخت نیستم؟ شادی برخاستن از خواب، شادی دیدن چهره‌ی دیگران، زندگی‌های منحصربه‌فردشان. شادی‌ای که رنج می‌برد. 

 نیرویی که بر او وارد می شود کلمات را به بیرون فشار می‌دهد. خواستی که هر روز صبح از خواب برمی‌خیزد اما سپس در مردابی مضمحل می‌شود. مردانی دسته‌جمعی در کوچه می‌گذرند. مردانی که دسته‌جمعی سوار اتوبوس می‌شوند. مردانی که دسته‌جمعی از اتوبوس پیاده می‌شوند. مردانی که اتوبوس را می‌رانند. مردانی که سرهایشان با اتوبوس برخورد می‌کنند. مردان.

 آن‌هایی که زیرشانه‌ی مرا گرفته‌اند مرا می‌برند. تابلوهای مغازه‌ها را می‌خوانم. قیدها و حروف ربط و اضافه را نیز به عنوان نام انتخاب کرده‌اند. مرا در میدان شهر رها می‌کنند. در میدان شهر نمی‌توان ایستاد. در آنجا کسی نیست جز خیل مردانی که از میان یکدیگر می‌گذرند. از درون یکدیگر می‌گذرند. من و مردی در آن سوی میدان یاد نگرفته‌ایم کسی را از درون خود بگذرانیم. 

 کسی که می‌داند برای همیشه از هم پاشیده. می‌داند این تکه‌ها دیگر هرگز به هم نخواهند چسبید و نه این نظم درونی نجات‌اش خواهد داد و نه نظمی بیرونی مي‌تواند بسازد. زبانی که به کیسه‌ای سوراخ شباهت دارد، شیشه‌ای که هرچیزی که در آن بریزی تغییر ماهیت می‌دهد و به رنگی دیگر درمی‌آید. به هم چسبانیدن تکه‌های ریز و درشت و ساختن «مرتز»های بزرگ. به سوی آسمان.

 دست‌ها را تا مرفق در لخته‌های خون فرو می‌برد و بيرون می‌آورد و به آن‌چه در کف دستان‌اش مانده نگاه می‌کند. به تکه پاره‌های حيوانی از هم گسیخته. لخت بر کاغذی عظيم و ضخيم. 

لخت با شانه‌ها، شکم، زانوها و قوزک‌ها بر کاغذ. زمينِ سرد. حيوان کثيف! 

 خرد کردن هويج، پياز، کدو. سرمای کامل

برای آن‌که بتوانند با یکدیگر مانند اشیاء رفتار کنند غالباً یکدیگر را نادان فرض می‌کنند. هرکسی گاهي اندیشه‌های درستي درباره‌ی جهان دارد. فرصت کافی وجود ندارد بتوان همه‌چیز را از راه گفتگو و منطق حل و فصل کرد. همواره بین خرد و خواست، خرد و خشم، گفتگو و عرف در نوسانیم.

          این نوسان آزارم می‌دهد. از سویی مایل‌ام به دیگران نزدیک شوم، چرا که انگار پوستی شفاف داشته باشند، می‌بینم و می‌دانم که در درون‌، منطقی‌تر و مهربان‌تر از چیزی هستند که جلوه می‌کنند. از سوی دیگر می‌دانم انسان موجودی است که نیروهای درون‌اش چنان قدرتی دارند که منطق درونی فرد استثناء باشد.

 

          من این‌ام: جنونی سراپا، آوازی که منشأ صدایش روشن نیست، آوازی که از دست و پا و سر می‌تراود، این شادی پردردِ معطوف به دیگران که آن‌ها را نمی‌یابد، این سرخوشی دیوانه‌وارکه می‌داند سیاهی مرگ پشت سر اوست، این دست‌افشانی گریزنده از مرگ، این تواناییِ به دست آمده‌ی شادمانی، من همينم، قرمز و اصلاح‌ناپذیر، هدفی دست‌یافته نه تلاشی برای رسیدن، این چندلحظه‌ی میان دو سؤتفاهم، این تپیدن بی‌پایان، این ملایمتِ نجیبانه‌ی خرد که در سرخوشیِ دردناک بیرون می‌پاشد، این جملاتِ کاملاً پرِ غیرقابل‌فهم، تمامی زندگی من، تمامی‌ آنچه برای نثار بر تو در اختیار دارم، تمامی آنچه از من باقی خواهد من، میز من، سکوت اتاقی که در آن می‌نویسم و به واسطه‌ی من است که ساکت است. خوشحالی‌ای پیش از گریستن که بدان منجر نمی‌شود، برق چشمان، پاکیِ سرآستین سفید، خنده‌ای به پهنای صورت و نگاهی که به تو نمی‌نگرد، چشمان برگشته به درون که می‌خواهند تو را ببینند، سرخی‌ِ خونی که مرز میان مرگ و زندگی را از میان برمی‌دارد، من من‌ام هنگامی که می‌نویسم. هنگامی که لبانم را به من باز می‌گردانند. 

کی این ماجرای ملال‌آور غصه و رنج و اضطراب تمام می‌شود؟ هرکار که می‌کنی باز لخته‌های خون به سطح آب می‌آید. به هر طرف که نگاه می‌کنی فقط آدم‌های ناتمام و از هم پاشیده. تمام روز اتاق را مرتب می‌کنم، ذهنم را مرتب می‌کنم، همه‌چیز را مرتب می‌کنم، و این آشفتگی، این گسست در نظم میان چیزها، سرپا می‌ایستد. در میان انهدام و انفجار همه‌چیز، دیدنِ این استمرار روال زندگی که صورتک مصنوعی‌اش را نمی‌توان از چهره‌اش کند، تلخ‌تر از هرچیز دیگر.  هیچ چیز به اندازه‌ی دیدنِ دیگر قربانیان، دیدن این‌که خوشبختی مشابهی از دست همگان بیرون شده، ناامیدکننده نیست.

          با این حال، درون روشنی دارم که نمی‌دانم بازمانده‌ی کدام زمان و کجاست. روزهای روشنی درون قفسه‌ی سینه‌ام سربرمی‌کشد که نمی‌دانم کی تجربه کرده‌ام یا هرگز می‌توان تجربه کرد یا نه. خیال سرکشی که آن‌چه را هرگز نبوده‌ام برایم می‌سازد و برپا می‌کند. علاقه‌ای برای بودن با دیگرانی که اگر بهشان بیندیشی، توقعات اندیشه لهشان می‌کند.

          آه، اگر می‌شد این ذهن را مدام به کار گماشت. اگر می‌شد کار مداوم‌اش را بیرون ریخت. اگر این ذهن می‌توانست بدون خشم و نفرت، بدون پرخاش کردنی که باعث شود گلویش بگیرد، چیزی ترسیم کند و حرف‌هایش را بگوید. کاش این آرامشی که مرتباً برمی‌سازد واقعیت داشت. کاش چیزها قدری زنده‌تر بود و واقعی‌تر. کاش می‌توانستم لاینقطع بنویسم، بی‌وقفه، و پابه‌پای ذهنم. کاش می‌توانستم با ساختن چیزهای تازه‌ هر مسئله‌ای را حل کنم. کاش می‌توانستم همیشه خودم را به ابعادی برسانم که بدان نیاز دارم. برای بودنِ آن‌چه می‌توانم تخیل کنم. 

از خواب که برمی‌خیزم دلم می‌خواهد تو را ببینم. دلم نمی‌خواهد برخیزم. دلم نمی‌خواهد هر صبح مجبور باشم دلیلی برای زیستنم پیدا کنم. دلیلی در دوردست، در دیگرانی که نمی‌شناسم. می‌خواهم که در خنده‌ات بشنوم که برایت خوبم، که خوبم، که می‌توانم ذهنم را در دستانی مطمئن بگذارم. می‌خواهم به من نگاه کنی، مرا بخوانی، به من اعتماد داشته باشی. می‌خواهم با من سختگیر باشی و مهربان. سختگیر نسبت به آن‌چه می‌کنم، مهربان به آن‌چه هستم.

          تو بسیار عجیبی. رابطه‌ی انسانی که با تو دارم برایم شبیه به هیچ چیز نیست. توصیفش دشوار است. بازمانده‌ای است. بازمانده‌ای از دنیایی که فروریخته. دنیایی که پشت دیواری فروریخته همچنان حاضر است.

          از من نخواهی رنجید. نخواهند رنجید. نه، من عوض نمی‌شوم. نه بهتر نه بدتر. همان چیزی که همیشه می‌شناخته‌ای. با ایرادهایی که خوب می‌شناسمشان. عمرمان کوتاه است. چیز زیادی باقی نمانده.

          از کمد لباس مرتبم متنفرم. لحظه‌ها را که کنار هم می‌چینم از دست می‌روند. همه در کشوهای هم‌اندازه‌ی خود ناپدید می‌شوند. باید برای روزهای ملال تدارک دید. خوش بودن هزینه دارد.

سرم درد می‌کرد. چمدانم را دیگران می‌آوردند. آورده بودند و من خبر نداشتم. اتاقم از آن خودم نیست، هرچند صرفاً من در آنم. همیشه هتل را دوست می‌داشتم، تنهایی تمیز و فضای حداقلی‌اش را. بالاترین اتاق این ساختمان. با سقفی کج و پنجره‌ای بر سقف. باران بر پنجره می‌بارید. نوری کاملاً سفید بر لبه‌ی پنجره افتاده بود. به یاد عکس‌های مجلات معماری می‌افتادم.

          نمی‌دانم چرا نور اروپا تا بدین‌حد سفید است. تا بدین روشن اما معتدل و نه کور‌کننده. برجی مکعب مستطیل شکل را میان بزرگترین میدان جهان ساخته‌اند، با بدترین آجرهای ممکن و کمترین تزئینات. ساختمانی هفتصد ساله و نامتقارن وسط میدان. به یارک گفتم که احتمالاً رنسانسی است. رنسانس اما هفتصد سال پیش نبود. گروه چهارنفره‌ی ترومپت‌نوازانی که ساعت را می‌نوازند.

          همه‌شان رنگ‌پریده‌اند و لاغر و ترسان. ابتدا فکر می‌کنی برخوردشان دوستانه نیست. لبخند نمی‌زنند. احساسات‌شان را ابتدا متوجه نمی‌شوم. اما بعد هر کاری از دست‌شان برآید انجام می‌دهند. صرفاً کمبود رنگدانه آدم را اروپایی می‌کند؟

          اینترنت در خوشبختی سهم بزرگی بازی می‌کند. داشتن کامپیوتری که بتواند مستقیماً به اینترنت وصل باشد انگار حضور دیگران را نوید می‌دهد. این را کم دارم.

          ساختمان‌های ناتمام و در حال ساخت. نماهای فروریخته. بی‌پولی خود را در کثیفی نماهای ساختمان نشان داده است. درختان سربه‌فلک کشیده انگار نشان تمول‌اند، در حالی که دلیلی ندارد.

در قطار کراکف-برلین. دست‌هایم خواب‌اند. از کم‌خوابی زغ‌زغ می‌کنند. صندلی‌ها را نمی‌توان خواباند. چیزی پشت سر نگذاشته‌ام. عکس نگرفته‌ام. یادگاری نخریده‌ام. به تماشای رقص رفته بودم. دختری با عصا می‌گذرد. تلخ بوده‌ام پاسی از شب گذشته. در چنین شهری تنها نبوده‌ام.
          مرا به تاریکی میان دو در بسته هدایت می‌کند. در اول را می‌بندد و در تاریکی فرومی‌رویم. در زیرزمین یک برج. سرسپرده منتظر می‌مانم. به لهستانی چیزی می‌گوید و دستم را می‌کشد. تعجب می‌کنم. در دوم را می‌گشاید و مرا به درون سالن می‌فرستد. به سختی خودم را از اطراف تشخیص می‌دهم و خودم را در صندلی‌یی می‌چپانم.
دانشجویان کالج رقص‌اند. قطعات کوتاه است، همگی طراحی یک نفر. بعداً می‌فهمم.  دخترهای رنگ‌پریده‌ی لهستانی، کوتاه، ظریف؛ سعی می‌کنند، تازه‌کارند. در پشت لبخند‌هایشان نفس‌نفس می‌زنند.
نفسی از سرآسودگی می‌کشم. در قطار از دستورالعمل ماسک‌های اکسیژن و تشخیص درهای اضطراری خبری نیست. کراکف-برلین خطی است که چیزی قطع‌اش نمی‌کند همان‌گونه که در زمان آلمان‌ها چیزی قطع‌اش نمی‌کرد.
می‌خواهم زندگی مچاله شده‌ام را با دست صاف کنم. از خط که خارج می‌شود به مدار اول برنمی‌گردد. برای هیچ‌کس. از تونل می‌گذریم. دوباره روشن می‌شود.
با تمام وجود می‌خواهم که در اروپا زندگی کنم. برای خاطر هیچ هدفی، برای زندگی خودم. به کتی و ریک می‌گفتم که چه طور زندگی‌ام در ایران مریض است. هدفمند اما رگ‌های کشیده، مریض و بریده‌بریده. بر روی هم جمع نمی‌شود. انگیزه‌ای برای ساختن چیزی نمی‌گذارد. می‌فهمیدند که چه طور ممکن است کسی برای حفظ سلامت ذهن‌اش بنویسد.
در چند هفته زندگی‌ام کوچک شده است. دیگر «باقی عمر» مدتی زمان کوتاهی به نظر می‌رسد که آرزوهای دور و دراز را ناممکن می‌کند. بدون آرزو چه طور می‌شود پیش رفت؟ اتاقک سوزن‌بان، قهوه‌ای و زرد که از روی مسیر راه‌آهن می‌گذرد. آسمان شیراز، درخت‌های لهستانی.

خراش ستون فقرات

چند فقره رنج براي دهان‌هاي دريده شده.