شاهرگ‌های مغزت که باز می‌شوند چیز تازه‌ای نمي‌فهمي. قهقهه‌های خنده‌ات که بر سقف دایره‌های خاکستری رسم می‌کند چیز تازه‌ای به تو نشان نمی‌دهد. اگر می‌توانستم پوست بدن‌ام را می‌تراشیدم یا چیز تازه‌ای را  کسر می‌کردم. امعاء و احشایم را بیرون می‌کشیدم و روی میز می‌چیدم: من تنها پشت میز است که می‌توانم فکر کنم. تنها بدون احشایم فکر کرده‌ام.
  این شیوه‌ی عجیبی از نجابت است، رنج بردن مثل بیمار بسیار نظیفی با لباس آبی متمایل به سفید. بی‌شباهت به رنگ مداد نيست: مداد حتا اگر رنگي باشد هیچ‌گاه وقیح نیست حتا اگر چیزی وقیح را نشان دهد. هیچ چیزی وقیحی جز فرومردگی سینه‌هایی که پر و خالی می‌شود وجود ندارد.
  هیچ اندامی کامل نیست. برای لحظه‌ای و در حالتی زیباست. هرچند هيچ‌گاه نخواستم اين را بپذيرم. کنجکاوی عجیبی به هرگونه کمال سینه‌های زنانه. در میان چهار ابر. منی که عاشق سینه‌های زنانه‌ام می‌توانم ساعت‌ها زنی را از روی شانه‌اش نگاه کنم. انحنای گردن‌اش را نگاه کنم. محل پیوند دو انگشت‌اش را. زنان را با نگاهی کاملاً امن نگاه می‌کنم. برای این هستم که بخش‌های کوچکی از دیگران را نگاه کنم. هرگز نمی‌توانم ساق پا و شانه‌های کسی را با هم ببینم. ذهنم چیزها را با دست‌هایی ملایم می‌گیرد. چشم‌هایش را درآورده‌اند. با نهایت دقت و در مدت زمانی بسیار طولانی. لحظه لحظه‌اش را شاهد بودم و به دقت دنبال می‌کردم. در شانزده‌سالگی هم می‌دانستم که آن‌ها را بیرون آورده‌اند. هرچند همان زمان هم چیز‌ها را در میان ابر می‌دیدم.
 تنها اندام زنان است که روشن و واضح می‌بینم. مثل لحظه‌ای بسیار روشن و ناگهانی که تصویر پس از اختلالی طولانی ناگهان واضح می‌شود.
 این یا آن زن را نمی‌شناسم. زنان را نمی‌شناسم. فقط یک زن را می‌شناسم. تنها دوستی از ورای فاصله را می‌شناسم. یا نمی‌شناسم. می‌گوید: زنان بهترین دوست‌اند چون هرگز نمی‌شود نزدیک‌شان شد. حتا زمانی که از میان‌شان گذشته باشی. نزدیک ندارند. حتا زمانی که از درون چشم‌هایشان به بیرون نگاه کنی. زنان درون ندارند، همه‌ی جهان را با درون پوشانیده‌اند. می‌گوید: درباره‌شان می‌توان سخن گفت چون نمی‌توان درباره‌ی یک زن سخن گفت. من او را باور نکرده‌ام، باورم را برای چیزهای بسیار اندکی کنار گذاشته‌ام. مثلاً برای این‌که چشم‌هایم را بیرون آورده‌اند. یا این‌که ردی از چیزی به جای نمی‌ماند. نوشتن همین علاقه‌ی عجیب به برجای گذاشتن رد است.
 کسان بسیار معدودی با حرمتِ شهوتِ عمیقی که در تک‌تک اشیاء این شهر خوابیده آشنایند. معدودی که چون فرشته‌ی سینه‌های باز از کنارشان می‌گذرد با خشم به آن‌ها نگاه می‌کند، چون بیش از اندازه امن‌اند. چه‌ دوست می‌دارم به زندگی زل بزنم که یقه‌هایش را بالا می‌زند، قدم‌هایش را تند می‌کند و با معصومیتی زنانه از جنایتی مهمل دور می‌شود. اگر صرفاً می‌توانستند پنجره‌هایشان را باز کنند و پیش از آن‌که از خم کوچه بپیچد با نگاه‌هایشان به او فشار بیاورند. 
 کاش می‌شد شقیقه‌اش را به سنگفرش کوبید.