به روز ابری و کار تکراری و افسردگی حسادت می‌کنم.
گروهی از آدم‌هایی که دور هم در پارک نشسته‌اند و حتا هنگامی که همه‌چیز فراهم است نمی‌توانند با هم حرف بزنند. ناتوانی حرف نزدن پس از سال‌ها به درون منتقل می‌شود مثل زبان‌بریدگی. این زبان‌بریدگی‌ِ همه‌ی کسانی که دوست‌شان دارم یا می‌شناسم‌شان.  این عمقِ عمقِ کثافت. این جذب کردن تمامی فشار، تمامیِ خشونت، این جذب دیوانگی در شبكه‌ي فكر.
به روز ابری و کار تکراری و افسردگی حسادت می‌کنم.
 حرف زدن با آن‌هایی که صرفاً نگاهت می‌کنند. صرفاً از تو می‌خواهند که متحول‌شان کنی یا تنها‌شان بگذاری. تمامی تماشاچیان غریو می‌کشند. از درون متن به بیرون خیره می‌شوند. مکث می‌کنند، سکوت می‌کنند، واژه‌ها را تغییر می‌دهند، جهانی می‌سازند که نمی‌شود در آن زیست، حرف زد، یا بی‌ترس میز را دستمال کشید. در هر کدام از این اشیاء رقصی هست که مرده.