سرم درد میکرد. چمدانم را دیگران میآوردند. آورده بودند و من خبر نداشتم. اتاقم از آن خودم نیست، هرچند صرفاً من در آنم. همیشه هتل را دوست میداشتم، تنهایی تمیز و فضای حداقلیاش را. بالاترین اتاق این ساختمان. با سقفی کج و پنجرهای بر سقف. باران بر پنجره میبارید. نوری کاملاً سفید بر لبهی پنجره افتاده بود. به یاد عکسهای مجلات معماری میافتادم.
نمیدانم چرا نور اروپا تا بدینحد سفید است. تا بدین روشن اما معتدل و نه کورکننده. برجی مکعب مستطیل شکل را میان بزرگترین میدان جهان ساختهاند، با بدترین آجرهای ممکن و کمترین تزئینات. ساختمانی هفتصد ساله و نامتقارن وسط میدان. به یارک گفتم که احتمالاً رنسانسی است. رنسانس اما هفتصد سال پیش نبود. گروه چهارنفرهی ترومپتنوازانی که ساعت را مینوازند.
همهشان رنگپریدهاند و لاغر و ترسان. ابتدا فکر میکنی برخوردشان دوستانه نیست. لبخند نمیزنند. احساساتشان را ابتدا متوجه نمیشوم. اما بعد هر کاری از دستشان برآید انجام میدهند. صرفاً کمبود رنگدانه آدم را اروپایی میکند؟
اینترنت در خوشبختی سهم بزرگی بازی میکند. داشتن کامپیوتری که بتواند مستقیماً به اینترنت وصل باشد انگار حضور دیگران را نوید میدهد. این را کم دارم.
ساختمانهای ناتمام و در حال ساخت. نماهای فروریخته. بیپولی خود را در کثیفی نماهای ساختمان نشان داده است. درختان سربهفلک کشیده انگار نشان تمولاند، در حالی که دلیلی ندارد.