در قطار کراکف-برلین. دست‌هایم خواب‌اند. از کم‌خوابی زغ‌زغ می‌کنند. صندلی‌ها را نمی‌توان خواباند. چیزی پشت سر نگذاشته‌ام. عکس نگرفته‌ام. یادگاری نخریده‌ام. به تماشای رقص رفته بودم. دختری با عصا می‌گذرد. تلخ بوده‌ام پاسی از شب گذشته. در چنین شهری تنها نبوده‌ام.
          مرا به تاریکی میان دو در بسته هدایت می‌کند. در اول را می‌بندد و در تاریکی فرومی‌رویم. در زیرزمین یک برج. سرسپرده منتظر می‌مانم. به لهستانی چیزی می‌گوید و دستم را می‌کشد. تعجب می‌کنم. در دوم را می‌گشاید و مرا به درون سالن می‌فرستد. به سختی خودم را از اطراف تشخیص می‌دهم و خودم را در صندلی‌یی می‌چپانم.
دانشجویان کالج رقص‌اند. قطعات کوتاه است، همگی طراحی یک نفر. بعداً می‌فهمم.  دخترهای رنگ‌پریده‌ی لهستانی، کوتاه، ظریف؛ سعی می‌کنند، تازه‌کارند. در پشت لبخند‌هایشان نفس‌نفس می‌زنند.
نفسی از سرآسودگی می‌کشم. در قطار از دستورالعمل ماسک‌های اکسیژن و تشخیص درهای اضطراری خبری نیست. کراکف-برلین خطی است که چیزی قطع‌اش نمی‌کند همان‌گونه که در زمان آلمان‌ها چیزی قطع‌اش نمی‌کرد.
می‌خواهم زندگی مچاله شده‌ام را با دست صاف کنم. از خط که خارج می‌شود به مدار اول برنمی‌گردد. برای هیچ‌کس. از تونل می‌گذریم. دوباره روشن می‌شود.
با تمام وجود می‌خواهم که در اروپا زندگی کنم. برای خاطر هیچ هدفی، برای زندگی خودم. به کتی و ریک می‌گفتم که چه طور زندگی‌ام در ایران مریض است. هدفمند اما رگ‌های کشیده، مریض و بریده‌بریده. بر روی هم جمع نمی‌شود. انگیزه‌ای برای ساختن چیزی نمی‌گذارد. می‌فهمیدند که چه طور ممکن است کسی برای حفظ سلامت ذهن‌اش بنویسد.
در چند هفته زندگی‌ام کوچک شده است. دیگر «باقی عمر» مدتی زمان کوتاهی به نظر می‌رسد که آرزوهای دور و دراز را ناممکن می‌کند. بدون آرزو چه طور می‌شود پیش رفت؟ اتاقک سوزن‌بان، قهوه‌ای و زرد که از روی مسیر راه‌آهن می‌گذرد. آسمان شیراز، درخت‌های لهستانی.