کی این ماجرای ملالآور غصه و رنج و اضطراب تمام میشود؟ هرکار که میکنی باز لختههای خون به سطح آب میآید. به هر طرف که نگاه میکنی فقط آدمهای ناتمام و از هم پاشیده. تمام روز اتاق را مرتب میکنم، ذهنم را مرتب میکنم، همهچیز را مرتب میکنم، و این آشفتگی، این گسست در نظم میان چیزها، سرپا میایستد. در میان انهدام و انفجار همهچیز، دیدنِ این استمرار روال زندگی که صورتک مصنوعیاش را نمیتوان از چهرهاش کند، تلختر از هرچیز دیگر. هیچ چیز به اندازهی دیدنِ دیگر قربانیان، دیدن اینکه خوشبختی مشابهی از دست همگان بیرون شده، ناامیدکننده نیست.
با این حال، درون روشنی دارم که نمیدانم بازماندهی کدام زمان و کجاست. روزهای روشنی درون قفسهی سینهام سربرمیکشد که نمیدانم کی تجربه کردهام یا هرگز میتوان تجربه کرد یا نه. خیال سرکشی که آنچه را هرگز نبودهام برایم میسازد و برپا میکند. علاقهای برای بودن با دیگرانی که اگر بهشان بیندیشی، توقعات اندیشه لهشان میکند.
آه، اگر میشد این ذهن را مدام به کار گماشت. اگر میشد کار مداوماش را بیرون ریخت. اگر این ذهن میتوانست بدون خشم و نفرت، بدون پرخاش کردنی که باعث شود گلویش بگیرد، چیزی ترسیم کند و حرفهایش را بگوید. کاش این آرامشی که مرتباً برمیسازد واقعیت داشت. کاش چیزها قدری زندهتر بود و واقعیتر. کاش میتوانستم لاینقطع بنویسم، بیوقفه، و پابهپای ذهنم. کاش میتوانستم با ساختن چیزهای تازه هر مسئلهای را حل کنم. کاش میتوانستم همیشه خودم را به ابعادی برسانم که بدان نیاز دارم. برای بودنِ آنچه میتوانم تخیل کنم.