برای آنکه بتوانند با یکدیگر مانند اشیاء رفتار کنند غالباً یکدیگر را نادان فرض میکنند. هرکسی گاهي اندیشههای درستي دربارهی جهان دارد. فرصت کافی وجود ندارد بتوان همهچیز را از راه گفتگو و منطق حل و فصل کرد. همواره بین خرد و خواست، خرد و خشم، گفتگو و عرف در نوسانیم.
این نوسان آزارم میدهد. از سویی مایلام به دیگران نزدیک شوم، چرا که انگار پوستی شفاف داشته باشند، میبینم و میدانم که در درون، منطقیتر و مهربانتر از چیزی هستند که جلوه میکنند. از سوی دیگر میدانم انسان موجودی است که نیروهای دروناش چنان قدرتی دارند که منطق درونی فرد استثناء باشد.
من اینام: جنونی سراپا، آوازی که منشأ صدایش روشن نیست، آوازی که از دست و پا و سر میتراود، این شادی پردردِ معطوف به دیگران که آنها را نمییابد، این سرخوشی دیوانهوارکه میداند سیاهی مرگ پشت سر اوست، این دستافشانی گریزنده از مرگ، این تواناییِ به دست آمدهی شادمانی، من همينم، قرمز و اصلاحناپذیر، هدفی دستیافته نه تلاشی برای رسیدن، این چندلحظهی میان دو سؤتفاهم، این تپیدن بیپایان، این ملایمتِ نجیبانهی خرد که در سرخوشیِ دردناک بیرون میپاشد، این جملاتِ کاملاً پرِ غیرقابلفهم، تمامی زندگی من، تمامی آنچه برای نثار بر تو در اختیار دارم، تمامی آنچه از من باقی خواهد من، میز من، سکوت اتاقی که در آن مینویسم و به واسطهی من است که ساکت است. خوشحالیای پیش از گریستن که بدان منجر نمیشود، برق چشمان، پاکیِ سرآستین سفید، خندهای به پهنای صورت و نگاهی که به تو نمینگرد، چشمان برگشته به درون که میخواهند تو را ببینند، سرخیِ خونی که مرز میان مرگ و زندگی را از میان برمیدارد، من منام هنگامی که مینویسم. هنگامی که لبانم را به من باز میگردانند.