انسانی در هیئت بسته‌ای از کاغذ نخودی رنگ. قدیمی. با بندهای بسته بر آن در قسمت مفاصل. با قفسه‌ی سینه‌ی پاره پاره. انسانی برای موومان چهارم سمفونی دهم دورژاک. انسانی که چرخ‌های ارابه بر او می‌گذشت. با دو قلب. 

 چه طور می‌توان نخندید؟ چه طور می‌توان دم نگرفت؟ با این آهنگ. انسانی که در لباسی قهوه‌ای و سبز سر را به عقب پرت می‌کند. انسانی که فراموش نمی‌کند. هر رهگذری برگی از کاغذ را از درون او برمی‌دارد. 

 مکانیسم‌ ناله. مدام پرسیدن که چرا خوشبخت نیستم؟ شادی برخاستن از خواب، شادی دیدن چهره‌ی دیگران، زندگی‌های منحصربه‌فردشان. شادی‌ای که رنج می‌برد. 

 نیرویی که بر او وارد می شود کلمات را به بیرون فشار می‌دهد. خواستی که هر روز صبح از خواب برمی‌خیزد اما سپس در مردابی مضمحل می‌شود. مردانی دسته‌جمعی در کوچه می‌گذرند. مردانی که دسته‌جمعی سوار اتوبوس می‌شوند. مردانی که دسته‌جمعی از اتوبوس پیاده می‌شوند. مردانی که اتوبوس را می‌رانند. مردانی که سرهایشان با اتوبوس برخورد می‌کنند. مردان.

 آن‌هایی که زیرشانه‌ی مرا گرفته‌اند مرا می‌برند. تابلوهای مغازه‌ها را می‌خوانم. قیدها و حروف ربط و اضافه را نیز به عنوان نام انتخاب کرده‌اند. مرا در میدان شهر رها می‌کنند. در میدان شهر نمی‌توان ایستاد. در آنجا کسی نیست جز خیل مردانی که از میان یکدیگر می‌گذرند. از درون یکدیگر می‌گذرند. من و مردی در آن سوی میدان یاد نگرفته‌ایم کسی را از درون خود بگذرانیم. 

 کسی که می‌داند برای همیشه از هم پاشیده. می‌داند این تکه‌ها دیگر هرگز به هم نخواهند چسبید و نه این نظم درونی نجات‌اش خواهد داد و نه نظمی بیرونی مي‌تواند بسازد. زبانی که به کیسه‌ای سوراخ شباهت دارد، شیشه‌ای که هرچیزی که در آن بریزی تغییر ماهیت می‌دهد و به رنگی دیگر درمی‌آید. به هم چسبانیدن تکه‌های ریز و درشت و ساختن «مرتز»های بزرگ. به سوی آسمان.

 دست‌ها را تا مرفق در لخته‌های خون فرو می‌برد و بيرون می‌آورد و به آن‌چه در کف دستان‌اش مانده نگاه می‌کند. به تکه پاره‌های حيوانی از هم گسیخته. لخت بر کاغذی عظيم و ضخيم. 

لخت با شانه‌ها، شکم، زانوها و قوزک‌ها بر کاغذ. زمينِ سرد. حيوان کثيف! 

 خرد کردن هويج، پياز، کدو. سرمای کامل