کلمهها در داخل تن سقوط میکنند. بعضی کلمهها در خون حل نمیشوند. در رگ گیر میکنند. مثل پلاتین به استخوان پیچ میشوند. برای شکستهبندی استخوان شکسته. پوستاش فریاد میکشد. ماهیچهها دندانکروچه میکنند. دکترش میگفت از بس دندانهایت را بهم ساییدهای دندانهایت ساب رفته.
ناف برزخ
استخوانهای تنهايی
کلمهها در داخل تن سقوط میکنند. بعضی کلمهها در خون حل نمیشوند. در رگ گیر میکنند. مثل پلاتین به استخوان پیچ میشوند. برای شکستهبندی استخوان شکسته. پوستاش فریاد میکشد. ماهیچهها دندانکروچه میکنند. دکترش میگفت از بس دندانهایت را بهم ساییدهای دندانهایت ساب رفته.
هیچ چیز آرامش بخشتر از نقص نیست. نقص یعنی اینكه همچنان كاری برای كردن هست. همچنان كاری از دستات برمیآید. كه همچنان انسانی. ولی ضمناً نقص در جمع قابل تحمل است، تعداد زیادی نقص چیز عظیمی میشود، اما نقص در تنهایی، نهایت استیصال است. هنگامی كه مردم حاضر نیستند ذهنیتهاشان ساحتی را میسازد كه زیستن در آن ممكن نیست. جهنم، نبودِ دیگران است در عین حضور ردپای آنها. غاری متروك پر از مثالها و نقشونگارهای دیوار.
جهنم موزهی متروك است، ادعای كمال همهچیز، پنهان كردن رنج
خودآگاهیای كه روی بدنی سوار شده. این بدن اساساً حرف نمیزند، حرف زدن را به همان سر سپردهاند. فایدهای هم ندارد به آن توجه كنی، اساساً به آن بیمحلی كردهای، از خانه بیرونش كردهای، او هم دیگر غریبه شده، با تو حرف نمیزند. چه زندگی عجیبی باید باشد زندگیای كه در آن بدن هست
بدنهای پارچه پیچ. پنهان كردن بدن چیزی بیشتر از حجاب شده است: پنهان كردن چیزی است كه بدان بیتوجهی شده و بابتش شرمگیناند، مثل قایم كردن جای ضرب دیدگی، به خصوص پنهان كردن ضرب دیدگی آن كه از تو كتك خورده تا خشونتات را پنهان كنی. دیدن هزاران هزار بدن برهنه در آمستردام، نیویورك، پاریس، چه شعفی به همراه داشت: ژوئیسانس بیماری ایرانی! وقتی همهچیز به جای تن در سر مستقر میشود هرگز نمیشود سر را آرام كرد. در زیر فشار غریب این همه اخلاقیات، چیزی كه كاملاً غیرقابل فهم شده این است كه میشود احساس خوب بودن داشت، با هزار كج و كولهگی و نقص و عیب؛ میشود «بود» بیآنكه احتیاج به قضاوت باشد، مثل بچه مدرسهای مافنگی باشی میان هزار بچه مدرسهای مافنگی دیگر، مثل تخم مرغی در شانهی تخم مرغ
در استیصال مطلق مینویسد. استیصال مطلق چگونه چیزی است؟ اینکه نتواند بنویسد.
چنان به نکبت خو کردهام که کوچکترین کاری که انجام میدهم هیجانزده و عصبیام میکند. درست مثل نخستین تکانهای یک مریض که میتواند عضوی را از نو تکان دهد.
میگوید: نوشتن به خودی خود کهنه است. امر نو به کلام در نمیآید. حوصلهی خواننده از هر متنی سر میرود. راست میگوید. اما میخواهم حوصلهی خوانندهام را سر ببرم.
جملهی پیش را که ننوشتم از سر استیصال مطلق بود.
برای آنکه بتوانند با یکدیگر مانند اشیاء رفتار کنند غالباً یکدیگر را نادان فرض میکنند. هرکسی گاهي اندیشههای درستي دربارهی جهان دارد. فرصت کافی وجود ندارد بتوان همهچیز را از راه گفتگو و منطق حل و فصل کرد. همواره بین خرد و خواست، خرد و خشم، گفتگو و عرف در نوسانیم.
این نوسان آزارم میدهد. از سویی مایلام به دیگران نزدیک شوم، چرا که انگار پوستی شفاف داشته باشند، میبینم و میدانم که در درون، منطقیتر و مهربانتر از چیزی هستند که جلوه میکنند. از سوی دیگر میدانم انسان موجودی است که نیروهای دروناش چنان قدرتی دارند که منطق درونی فرد استثناء باشد.
من اینام: جنونی سراپا، آوازی که منشأ صدایش روشن نیست، آوازی که از دست و پا و سر میتراود، این شادی پردردِ معطوف به دیگران که آنها را نمییابد، این سرخوشی دیوانهوارکه میداند سیاهی مرگ پشت سر اوست، این دستافشانی گریزنده از مرگ، این تواناییِ به دست آمدهی شادمانی، من همينم، قرمز و اصلاحناپذیر، هدفی دستیافته نه تلاشی برای رسیدن، این چندلحظهی میان دو سؤتفاهم، این تپیدن بیپایان، این ملایمتِ نجیبانهی خرد که در سرخوشیِ دردناک بیرون میپاشد، این جملاتِ کاملاً پرِ غیرقابلفهم، تمامی زندگی من، تمامی آنچه برای نثار بر تو در اختیار دارم، تمامی آنچه از من باقی خواهد من، میز من، سکوت اتاقی که در آن مینویسم و به واسطهی من است که ساکت است. خوشحالیای پیش از گریستن که بدان منجر نمیشود، برق چشمان، پاکیِ سرآستین سفید، خندهای به پهنای صورت و نگاهی که به تو نمینگرد، چشمان برگشته به درون که میخواهند تو را ببینند، سرخیِ خونی که مرز میان مرگ و زندگی را از میان برمیدارد، من منام هنگامی که مینویسم. هنگامی که لبانم را به من باز میگردانند.
کی این ماجرای ملالآور غصه و رنج و اضطراب تمام میشود؟ هرکار که میکنی باز لختههای خون به سطح آب میآید. به هر طرف که نگاه میکنی فقط آدمهای ناتمام و از هم پاشیده. تمام روز اتاق را مرتب میکنم، ذهنم را مرتب میکنم، همهچیز را مرتب میکنم، و این آشفتگی، این گسست در نظم میان چیزها، سرپا میایستد. در میان انهدام و انفجار همهچیز، دیدنِ این استمرار روال زندگی که صورتک مصنوعیاش را نمیتوان از چهرهاش کند، تلختر از هرچیز دیگر. هیچ چیز به اندازهی دیدنِ دیگر قربانیان، دیدن اینکه خوشبختی مشابهی از دست همگان بیرون شده، ناامیدکننده نیست.
با این حال، درون روشنی دارم که نمیدانم بازماندهی کدام زمان و کجاست. روزهای روشنی درون قفسهی سینهام سربرمیکشد که نمیدانم کی تجربه کردهام یا هرگز میتوان تجربه کرد یا نه. خیال سرکشی که آنچه را هرگز نبودهام برایم میسازد و برپا میکند. علاقهای برای بودن با دیگرانی که اگر بهشان بیندیشی، توقعات اندیشه لهشان میکند.
آه، اگر میشد این ذهن را مدام به کار گماشت. اگر میشد کار مداوماش را بیرون ریخت. اگر این ذهن میتوانست بدون خشم و نفرت، بدون پرخاش کردنی که باعث شود گلویش بگیرد، چیزی ترسیم کند و حرفهایش را بگوید. کاش این آرامشی که مرتباً برمیسازد واقعیت داشت. کاش چیزها قدری زندهتر بود و واقعیتر. کاش میتوانستم لاینقطع بنویسم، بیوقفه، و پابهپای ذهنم. کاش میتوانستم با ساختن چیزهای تازه هر مسئلهای را حل کنم. کاش میتوانستم همیشه خودم را به ابعادی برسانم که بدان نیاز دارم. برای بودنِ آنچه میتوانم تخیل کنم.
از خواب که برمیخیزم دلم میخواهد تو را ببینم. دلم نمیخواهد برخیزم. دلم نمیخواهد هر صبح مجبور باشم دلیلی برای زیستنم پیدا کنم. دلیلی در دوردست، در دیگرانی که نمیشناسم. میخواهم که در خندهات بشنوم که برایت خوبم، که خوبم، که میتوانم ذهنم را در دستانی مطمئن بگذارم. میخواهم به من نگاه کنی، مرا بخوانی، به من اعتماد داشته باشی. میخواهم با من سختگیر باشی و مهربان. سختگیر نسبت به آنچه میکنم، مهربان به آنچه هستم.
تو بسیار عجیبی. رابطهی انسانی که با تو دارم برایم شبیه به هیچ چیز نیست. توصیفش دشوار است. بازماندهای است. بازماندهای از دنیایی که فروریخته. دنیایی که پشت دیواری فروریخته همچنان حاضر است.
از من نخواهی رنجید. نخواهند رنجید. نه، من عوض نمیشوم. نه بهتر نه بدتر. همان چیزی که همیشه میشناختهای. با ایرادهایی که خوب میشناسمشان. عمرمان کوتاه است. چیز زیادی باقی نمانده.
از کمد لباس مرتبم متنفرم. لحظهها را که کنار هم میچینم از دست میروند. همه در کشوهای هماندازهی خود ناپدید میشوند. باید برای روزهای ملال تدارک دید. خوش بودن هزینه دارد.
سرم درد میکرد. چمدانم را دیگران میآوردند. آورده بودند و من خبر نداشتم. اتاقم از آن خودم نیست، هرچند صرفاً من در آنم. همیشه هتل را دوست میداشتم، تنهایی تمیز و فضای حداقلیاش را. بالاترین اتاق این ساختمان. با سقفی کج و پنجرهای بر سقف. باران بر پنجره میبارید. نوری کاملاً سفید بر لبهی پنجره افتاده بود. به یاد عکسهای مجلات معماری میافتادم.
نمیدانم چرا نور اروپا تا بدینحد سفید است. تا بدین روشن اما معتدل و نه کورکننده. برجی مکعب مستطیل شکل را میان بزرگترین میدان جهان ساختهاند، با بدترین آجرهای ممکن و کمترین تزئینات. ساختمانی هفتصد ساله و نامتقارن وسط میدان. به یارک گفتم که احتمالاً رنسانسی است. رنسانس اما هفتصد سال پیش نبود. گروه چهارنفرهی ترومپتنوازانی که ساعت را مینوازند.
همهشان رنگپریدهاند و لاغر و ترسان. ابتدا فکر میکنی برخوردشان دوستانه نیست. لبخند نمیزنند. احساساتشان را ابتدا متوجه نمیشوم. اما بعد هر کاری از دستشان برآید انجام میدهند. صرفاً کمبود رنگدانه آدم را اروپایی میکند؟
اینترنت در خوشبختی سهم بزرگی بازی میکند. داشتن کامپیوتری که بتواند مستقیماً به اینترنت وصل باشد انگار حضور دیگران را نوید میدهد. این را کم دارم.
ساختمانهای ناتمام و در حال ساخت. نماهای فروریخته. بیپولی خود را در کثیفی نماهای ساختمان نشان داده است. درختان سربهفلک کشیده انگار نشان تمولاند، در حالی که دلیلی ندارد.